loading...
وریامظهر(خاطرات اسماعیل الهی خالدی)
اسماعیل الهی خالدی بازدید : 89 شنبه 08 شهریور 1393 نظرات (3)

 

پاسی از شب گذشته و پیله تیره شب ، شهر " سقز " را در بر گرفته است. نمی دانم چه زمانی این پیله ضعیف را پروانه ای زیبا می شکافد و رخ نمایی می کند. در حال قدم زدن ، در افکارم غوطه ور بودم که کمی دورتر، از میان سیاهی ، سربازی سپید چهره نمایان گشت ،ساک کوچکی به دست داشت و مردّد به سمت پادگان می آمد. می دانست به خاطر دیرآمدنش باید جوابگوی دژبانی باشد. آن شب من گروهبان نگهبان یگان دژبانی بودم . نزدیکم ایستاد و بدون هیچ صحبتی دفترچه اش را ارائه داد. سربازی صفر از گردان پیاده بود. به نگهبان دژبانی گفتم بررسی اش نماید. سرباز دژبان ساک او را باز نمود ؛ چند لحظه بعد چشمم افتاد به کتاب شعری از " فروغ فرخزاد" که همراه محتویات کیف روی زمین سرد قرار داده شده بود. آنرا برداشتم و ورق زدم . از سربازپرسیدم : " به شعر علاقه داری یا این کتاب امانت است؟ " گفت :  "برای خودم است . گاهی شعر هم می نویسم "؟

 -  ": من هم به شعر علاقه دارم و این مجموعه شعر فروغ و مجموعه هایی از " شاملو " ، "سهراب سپهری " و " اخوان ثالث" را نیز دارم ، مدام می خوانم اما چیز زیادی از شعر نو نمی فهمم. علاقه ام بیشتربه داستان و داستان نویسی است . شما چطور؟ به داستان هم علاقه داری؟ " آرام جواب داد : "کم و بیش . بیشتر شعر می نویسم"  .

گفتم : کتابهای " صادق هدایت " مثل بوف کور یا سگ ولگرد را خوانده ای ؟" در کمال تعجبم جواب داد :  "  بله خوانده ام"  .  و سپس از او خواستم اگر امکان دارد نمونه ای از شعرهایش را برایم بیاورد. بازرسی ساکش تمام شده بود. سرباز دژبان مهر ورود به پادگان را پایین برگه مرخصی اش زد و دفترچه را به دستم داد. ورود او را ساعت 17 ثبت نمودم تا فرمانده یا گروهبان نگهبان امشبش به او گیر ندهد . ثبت ورود به موقع او در دژبانی سند محسوب می شد و می توانست بهانه ای برای دیر به یگان رفتنش پیدا کند. قبل از اینکه دفتر چه را به دست سرباز بدهم نام او را یکبار دیگر از نظر گذراندم .  "وریا مظهر " نامش بود . لحظاتی بعد در سیاهی شب پادگان گم شد.

 دوستی من با " وریا مظهر " اینگونه آغاز شد .دوستیی   که نطفه اش با کتاب شعری از فروغ فرخزاد بسته شد . فروغی که " وریا " حتی حاضر بود با مرده اش هم ازدواج کند و نام بچه هایشان را بگذارد " کامیار " و " کلارا"   .

 بنا به درخواست وریا که خیلی دوست داشت برای یکبار هم که شده قبرستان " ظهیرالدوله " را ببیند قرار خداحافظی اش از ایران را گذاشتیم سر خاک فروغ فرخزاد . یادم نمی رود آنروز وریا بسیار هیجان زده و خوشحال بود. چندین بار گفت :   "یعنی ما آمده ایم سر خاک فروغ " ؟ او با شتاب و عجولانه ازکنار مزار فروغ می رفت سر خاک " رهی معیری "، سپس " ملک الشعرای بهار" و بعد " ایرج میرزا " و دوباره برمی گشت به کنار مزار فروغ . گاهی اشعار سنگ مزار آنها را با صدایی نحیف برای من و دوستش"سهراب زارع" که همراه او آمده بود می خواند. گاهی هم آنقدر در خود فرو می رفت که ما را فراموش می نمود. یادم نیست چه مدت زمانی در ظهیرالدوله بودیم.نگهبان قبرستانی پیرمردی بود سیه چرده و عبوس و لاغر. و بسیار بد اخلاق ، که انگار از جهنم آمده بود . ازچشمهایش آتش می بارید و از نگاهش نفرت . به سمتمان آمد و ما را تقریبا به زور از آنجا بیرون راند. می گفت وقتتان تمام شده و اگر می خواهید بیشتر بمانید باید باز هم پول بدهید . قبلا چند بار دیگرهم که تنها رفته بودم ظهیرالدوله ، برای ورود از من پول گرفته بود. می گفت : " اینجا زیر نظر دولت نیست و هزینه آب و برق و کوفت و زهر مارش را باید بپردازم . چشم من هم به دست شما و امثال شما است که هنوز وارد اینجا نشده اید سراغ قبر شاعرای زن ... را می گیرید"  . (در اینجا نقطه چین آوردم چون آن پست فطرت لعنتی چندین فحش زشت نثار فروغ فرخزاد و دیگر آرمیدگان قبرستان نمود که به حکم ادب از نوشتنش معذورم. فحشهایی که لیاقت خود و خانواده اش را داشت .) بیرون آمدیم و به سمت میدان تجریش به راه افتادیم . نزدیک میدان تجریش در کنار پیاده رو چند زن دستفروش نظرمان را جلب نمودند. از رنگ تیره پوستشان می شد حدس زد اهل جنوب باشند. به وریا گفتم :  این دختر را نگاه کن به نظرت شبیه کیست؟" وریا به او خیره شد. دختر جوان دستفروش مثل بقیه خانمهای نشسته در کنارش پوستی تیره داشت ، چشمانش خرگوشی و صورتش لاغر و کشیده بود. ابروهای کمانی قشنگ و لبهایی کوچک داشت. جلویش نشستیم. دختر با ملایمت خاصی به وریا گفت : " می خواهی فالت را بگیرم "

 به دختر گفتم :  "تو ما را یاد یک نفر انداخته ای ؟" و سپس به وریا گفتم :

"یادت آمد؟"

دختر که صدای نرمی داشت پرسید : " یعنی من زشتم ؟"

 نمی دانم چرا این سوال را پرسید. گفتم : " نه منظور من این نبود . " یکدفعه وریا در حالیکه دهانش از تعجب نیمه باز مانده بود به من نگاه کرد و با هیجان و خنده کوتاهی گفت "  شبیه زن اثیری رمان بوف کور است .  "

 به دختر نگریستم و خطاب به وریا گفتم : " آفرین دقیقا زدی به هدف . جوانیهای همان زن اثیری است. ببین چقدر شبیه اوست من که باورم نمی شود "  .

  دختر جوان دستفروش که لبخند و چهره زیبای وریا نظرش را جلب نموده بود می خواست چیزی بگوید اما خانم چاقی که نزدیکش نشسته بود و از ابتدا حرکات و صحبتهای ما را زیر نظر داشت رو به ما گفت:  "اگر چیزی نمی خرید بلند شوید بروید دنبال کارتان و مزاحم کاسبی ما نشوید"  .

 با نیم نگاهی به او بلند شده ایستادیم . دختر دستفروش از وریا نظر بر نمی داشت و فقط او را می نگریست گفت : " ایشان خاله ام هستند . من در تهران با  او زندگی می کنم و هر روز اینجاییم "   .

 از دختر به خاطر دعوت زیرکانه اش برای دیدار مجدّد تشکر کردیم و گفتیم اگر دوباره این طرفها آمدیم حتما سری به شما می زنیم و چیزی می خریم تا خاله ات هم از دست ما راضی باشد.

 حال که به آنروز فکر می کنم می اندیشم دخترک بیچاره از آن به بعد چه روزهایی را که در حاشیه پیاده رو بسیار شلوغ میدان تجریش به امید دیدن دوباره وریا به شب نرسانده است . او نمی دانست وریا در حال رفتن از کشورش، با ماندگار نمودن همه خاطراتش در آن است . در حال پا نهادن در راهی است که هیچکس حتی ذره ای حدس نمی زند که  دیگر به آن  راه  بر نگردد.

از " وریا مظهر " نزد من حدود بیست قطعه شعر کوتاه و بلند و چند نامه به یادگار مانده است . شعرهای قدیمی او که به طرز غریبی از فراموش گشتن و گم شدن در اسباب کشی و خانه بدوشی مستاجری نجات یافته و فکر نمی کنم جایی چاپ شده باشند. نامه ها و شعرهایی که به قول شاملو " غم نان اگر بگذارد " و به قول خود وریا " اگر رنج نوشتن "اجازه دهد آنها را برای دوستان و دوستدارانش دریادداشت هایم  بیاورم.

                      

ارسال نظر برای این مطلب
این نظر توسط جواد بیات در تاریخ 1393/09/06 و 19:02 دقیقه ارسال شده است

سلام آقا خالدی عزیز واقعا زیبا بود
پاسخ : ممنون ، امیدوارم بیشتر وقت بگذارم و از " وریا " بیشتر بنویسم . مشکل وقت دارم.


کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 5
  • کل نظرات : 11
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 1
  • آی پی امروز : 5
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 3
  • بازدید ماه : 6
  • بازدید سال : 38
  • بازدید کلی : 2,405