ـــــــــــــــــــ پوچ ـــــــــــــــ
نشانت را از باد گرفتم
باد گفت :
" - نشانش در هر آنچه بی نشانی هاست . "
و ردّ ِ نشانت را
تا بی نشانی ها گرفتم و گفتند :
" - گُل ، یا پوچ ؟! "
گفتم : " - که هر دو دست ، گُل ... "
گفتند : "- پوچِ پوچ ... "
و تازه دانستم
که نه منی در کار بوده است
نه توئی ،
و هیچ ، جز هیچ در کار نبوده است ؛
و خاکسترِ ما را
سالهاست
باد
برده است .
14/ 5 / 76 و . م . آیرو
ـــــ ایستگاه چندم ؟ ـــــ
تو خود ، چمدانت را ببند !
سوتِ قطار
تمام ذهن مرا گرفته است .
همیشه تمامِ رفتن ها
از سرِ " ناگزیر " ها بوده است .
امشب
می خواهم گریزی از سرِ " ناگزیر " ها بزنیم .
تو خود ، چمدانت را ببند !
می خواهم که خود
پا بر آن سرزمینِ مجهول نهیم .
به احتمال زیاد
قطار به ایستگاهِ اوّل رسیده است
ما
در ایستگاهِ چندم ایستاده ایم؟!
ـــ شهریور 1376
و . م . آیرو
ــــــ در سوگِ درخت ــــــــ
باران آمد و فقط نقشِ سبزِ پرنده را
از بومِ تو شُست ؛
پرنده در باران گم شد .
باد آمد و طرح پرنده را
از ذهنِ تو ریخت ؛
پرنده در باد گم شد .
پرنده رفت ، امّا
تو سالیانِ سال
از پشتِ عینکِ نمره " دو " ات ،
تنهائیِ درخت را
به سوگ نشستی .
شهریور 1376
و . م . آیرو