بعد از اتمام دوره سربازی با " وریا " در یکی از روزهای بهمن ماه سال 76 کنار سینما بهمن در خیابان انقلاب قرار ملاقات داشتیم . مدت پنج الی شش ساعت منتظرش شدم اما نیامد. شش ماه از این قضییه گذشت . طرفهای غروب غمناک شنبه مورخ 11 / 5 / 1376 یکی از دوستان قدیمی ام به مغازه کفش فروشی که در آن فروشندگی می کردم آمد و تکّه کاغذ کوچکی که یادداشت کوتاهی از وریا بود را به دستم رساند . به این مضمون :
" اسماعیل جانِ عزیزِ عزیزم ! ببخشید نتوانستم سر بزنم ، تلفنت را هم گم کرده ام . اتفاقی با آقای “رَزّاقی “آشنا شدم که تو را هم می شناخت ، یک دنیا شاد شدم حتما پنج شنبه و جمعه به منزلمان ( اگر وقت کردی ) سر بزن ، مشتاقِ مشتاقِ دیدارم . الان سرِ کار می روم . در شرکتِ پدرم ( پاکنام ) هستم . اگر نتوانستی سر بزنی حتما به شماره تلفن شرکت که پشت کاغذ نوشته ام ، زنگ بزن . خیلی شعر و حرف و سخن دارم که فقط به تو بگویم . منتظر داستانهای پر مایه و زیبا و شاهکار تو هستم . این تشنه را بیش از این منتظرِ آب نگه ندار!
دوست همیشگی و رفیق قدیمیت
وریا مظهر
۱ / ۵ / ۷۶
02848 = کد
۲۲۲۵ = شماره
قسمتِ مهندسیِ صنایع – وریا مظهر
نتوانستم به دیدن وریا بروم اما نامه ای برایش نوشتم که هنوز آنرا دارم و در آن به شدت از دست او و بد قولی اش گله مند شدم . واز حال و احوالات خراب خودم در آن دوران برایش درد دل کردم . 15 روز بعد جواب نامه ام با شعرهای جدیدش به دستم رسید :
با نام ایزد امشاسپندان ( به قول خودت )
با عرض سلام خدمت دوست بسیار عزیزم ، اسماعیلِ گرامی !
اسماعیل جان ! با تمام بزرگواری که در تو سراغ دارم ، امیدوارم که دوستِ گرفتار و بد قولِ خود را ببخشی . می دانم . نمی خواهد بگوئی . خودم می دانم ....
دوست عزیزم ! من هم آن روز را فراموش نکرده بودم که جلوی سینما " بهمن " قرار گذاشته بودیم ، اتفاقاً در دفترچه یادداشتم نوشته بودم . امّا باور کن سرِ کار بودم و مرخصی گرفتن هم مشکل بود آنهم با آن مسئولی که ما داشتیم و نیز مسافتِ بسیار دور محلّ کارم از تهران باعث شدند که ترا نبینم . ( البته می دانم که هیچ کدامِ اینها دلیلِ محکمی نیست . )
نامه ات بدستم رسید ، ضمن تشکر از عکس احمد شاملوی عزیز باید بگویم از جریان قطع پای شاملو خبردار شده بودم ( از طریق آدینه و چند مجلّه دیگر و نیز شب شعر قزوین ) – اما متاسفانه آدرس درستی از ایشان در دستم نیست . و مجال آنرا هم ( بدلایلی که توضیح خواهم داد ) ندارم که دنبال آدرسش بگردم و اینرا هم بگویم که دیدن خود شاملو مهم نیست . همان که یک شعرِ " شبانه " یا " هجرانیِ " شاملو را بخوانم دردش را با تمام پوست و استخوانم درک می کنم و همین همدردی ست که انسانهای تمام دنیا را به هم پیوند می دهد .
اسماعیل جان ! همان که از خدمت آمدم ، رفتم سرِکار ( شرکتِ پاکنام ) – وسطِ جاده بوئین زهرا – قزوین . پدرم آنجا مسئولِ کارگزینی بود ، خودم در قسمتِ مهندسی صنایع کار می کردم ، تا دو یا سه هفته پیش که به سلامتی اخراج شدم . البته پدرم پیشتر از من تشریفاتشان را بردند .
اسماعیل جان ! در کمال تاسف و با قلبی پر از خاطرات عزیزمان ، باید بگویم که به احتمال قوی دیگر ترا هیچ وقت نبینم ( البته امیدوارم که ببینم . ) – ما خانه و زندگیمان را حراج کرده ایم و تا آخرِ شهریور از مملکتِ اسلامیتان خارج شده و به غربت و خارجه پا می گذاریم .
سخت است ، خیلی سخت است ، نه غمِ دوری از همین لجنزارِ وطن که دوری از خاطره ها ، بوی کودکی ، عشق ، شعر ، سلام ساده یک رهگذر . دوری و احتمال جدائی از اینها دارد جان مرا سخت می آزارد .
مگر آنکه تو همّت کنی و قبل از اخراج دائم از وطن سری ( از روی مرحمت ) به ما بزنی .
در شرایط بسیار بسیار بسیار بدِ روحی قرار گرفته ام . در انجمن ها و شب شعرهای قزوین تازه برای خودمان کسی شده بودیم ، رویمان حساب باز کرده بودند . دیگر از سبیل کلفتهای پادگان خبری نبود ، دخترهای زیبا و قشنگ شعرهایم را می گرفتند . بهرحال ، داشتیم حسابی خودمان را گول می زدیم ( حتماً خودت بهتر می دانی که زندگی فقط یک گول زدن است و بس . ) دارد قلبم از جا کنده کنده می شود . مخصوصاً ، مخصوصاً این اواخر پیش خودمان باشد دل ِ زار و بدبخت ما برای دومین بار عاشق شد . آنهم با دختری شاعر ، مهربان و زیبا . ماجرای دوستیمان از آنجا شروع شد که یک روز شعری در وصف اینجانب سروده و پشت تریبون در ملأ عام قرائت کرد ، من را می گوئی ؛ خیس خیس آب شده بودم . ( البته باید زود به زود آه بکشم و بگویم : - یادش بخیر! ) – حالا آخرش را هم بشنو . تلفنی صحبت کردیم و گفتم من باید بروم . گفت : - برو اما همیشه در قلب منی و شعرهای پاییزیت را همواره مرورخواهم کرد . با بغضی نیمه ترکیده گفت : - منتظرت خواهم بود که برگردی و اگر هم برنگشتی عشقِ من پشت و پناهت . دیگر حرفی نداشتم و فقط گفتم : اینجا و همه جا همیشه پاییز است . و به زور گفتم : " - خداحافظ ! " – اما او از فرط گریه خداحافظی هم نکرد .
اسماعیل جان ! دل ُپری دارم . نوشته بودی که در یک کفش فروشی کار می کنم ، با حقوق ناچیز . فعلأ همین هم غنیمت است ، خیلی خیلی خوشحالم کردی ، اگر البته دَرسَت را هم کنارش بخوانی . اگر وقت کردی بعدأ چند لنگه کفش و دمپائی مّشت ( ساخت وطن ) را از کفش فروشیت برایم پست کن ، می خواهم آنها را کمی به سر و کلّه ام بکوبم .
راستی تازگی نوار کاستی بیرون آمده با نام " او را صدا بزن ! " شعرها و نامه های نیما به اطرافیانش است با صدای بسیار گیرای " اسماعیل جنّتی " ، اگر توانستی حتماٌ برای خودت فراهم کن ؛ ( مثل این دعاهای مفاتیح ) برای قلب دوای خوبی است .
آه ، راستی می خواستم بگویم لامذهب ِ بی دینِ کافرِ ملحد ، این چند وقت رفته ای آتش پرست شده ای ، کافرِ بی دین ! این جملات قلمبه سلمبه دوره هخامنشیان چه بود که نوشته بودی ؟ ! – البته شوخی کردم ، اما زیاد غرق یک مذهب نشو ، احترام قائل باش ، اما غرق نشو . مذهب یعنی : رکود ، یعنی : بمان ، یعنی :بخوان ، یعنی نرو ، یعنی : برو و ...
هدایت اگر از آیین باستانی زردشت خوشش می آمد و آنرا دوست داشت دلیلش آن نیست که زرتشتی بوده است ، یا مثلاً اخوان ثالث ... اینها بدلیل مخالفت شدید با هجوم عربهای ملخ خوار و سوزاندنِ کتابخانه ها و به بند کشیدن بابک ها و مازیارها و تجاوز به زنان و شاهزادگان ایرانی از آیین قبل از اسلام در ایران ( یعنی زردشت ) دفاع می کردند ، لپِ کلام از حیثیت ایرانی بودنشان دفاع می کردند ، به معنی دیگر می خواستند بگویند که ما خودمان همه اینها ( بلکه بهترش ) را داشتیم و دیگر لزومی به اسلام شما نبود .
خب ، بهرحال از این تغییر حال و عِرقِ باستانیت خوشم آمد ، اما می ترسم خدای نکرده دچار ناسیونالیسم افراطی بشوی ، البته خودت بیشتر از اینها مراقب هستی .
از یک کارَت هم خیلی عصبی شده بودم ؛ پاره کردنِ داستانهایت ... این کارها دیگر چیست ؟ آخر چرا ؟ یعنی آدمِ خیلی ببخشید منافقی از آب در آمده ای که در عقاید خودت هم تضادّ داری ؟!
این از یک نویسنده خوب بعید است . می خواهی ازهدایت و کافکا تقلید کنی که نوشته هایشان را پاره می کردند ؟
آخر عزیز جان هدایت کارش را کرده بود و دو سه نوشته ای هم که پاره و یا سوزانده بود دلایل تکنیکی و خصوصی داشت .
هنوز داستانِ آن مردی که با خانواده اش در جادّه تصادف می کند و به هر ماشینی که التماس می کرد ، جوابش را نمی دادند تا قساوت و بی رحمی به جائی می رسد که یک کامیون ، بی اعتنا از رویش رد می شود و روحِ طرف بدنبال دلیلِ ... در ذهنم هست .
بهر حال قصد امیدوار کردن تو را ندارم و همچنین نمی خواهم بچّه گول بزنم . فقط می توانم بگویم که خیلی دلم برایت تنگ شده است ، مخصوصاً با عکس 3 + 4 تو در پیش رویم و بالاخص این نوارِ داریوشِ رفیعیِ خدابیامرز که می خواند :
" – شب به گلستان ، تنها / منتظرت بودم
باده ناکامی در / هجر تو پیمودم
منتظرت بودم / منتظرت بودم . "
منتظرت هستم .
تازگی چند تا از شعرهای " عبدالله َپشیو " شاعر کرد عراقی را ترجمه کرده ام که وقتی به اینجا آمدی آنها را بهت می دهم . مجموعه " قصیده پاییزی شیلان " را حتماً خوانده ای و یا شاید هم چند تائی از آن شعرها را هم داشته باشی . بهر حال چند تا از شعرهای اخیرم را که جزو مجموعه ناکاملِ " شاعرانه ها " است برایت نوشته ام ، امیدوارم آنها را به یادگار از من بپذیری . هر چند که نا قابل است .
اسماعیل عزیز ! من اکثر روز در خانه هستم و بیرون نمی روم ، خلاصه خانه نشین شده ام . منتظرت هستم که قبل از این رفتنِ ناگزیر به ترکیه ( و از آنجا هم معلوم نیست به کدام کشور ) ترا ببینم .
دوباره آدرس را برایت می نویسم . سعی کن حتماً بیایی .
( می خواهم حداقل چند لحظه با " یادش بخیر " ها بسر ببریم . ) پس حتماً بیا .
دوباره عذرخواهیم را از راه دور بپذیر !
با یک شعر از مولانای بزرگ ، خداحافظی می کنم :
در عشق تو هر حیله که کردم ، هیچ است
هر خونِ جگر که بی تو خوردم ، هیچ است
از دردِ تو هیچ روی درمانم نیست
درمان که کند مرا که دردم ، هیچ است .
دوست دل شکسته و دوستدارت
شاعرِ افسرده غمگین ترین سرودهای پاییزی :
وریا مظهر
29 / 5 / 76
آدرس : ( البته این آدرس تاریخ مصرف دارد و اعتبار آن تا اواخر شهریور است . ) :
کرج – شهرک عظیمیه – میدان بعثت – کوچه زنبقِ 15 – انتهای کوچه – دست چپ کوچه – یکی مانده به آخرین منزل – ساختمان 4 طبقه سفید رنگ – طبقه دوم – منزل محمد فاروق مظهر – وریا مظهرِ بیچاره .
راستی ، " خزائی " را هم چندین وقت است ندیده ام ، حداقل دو ماه پیش اتفاقی دیدمش . دیگر نیامد و ندیدمش ، البته تقصیر از من است که هیچ وقت به منزلشان نرفتم ، با این مسائل روحی و این گرفتاری های مادّی ، خوب است که خودم را هم از یاد نبرده ام ...
برایم دعا کن !
از آن دعاهای مخصوصِ خودت ...
دوباره بدرود و به امید دیدار ...
29 / 5 / 76
وریا ( آیرو )
ـــــــــــــــــــــــــ نــاگـــاه زیــر بــاران … ــــــــــــــــــــــــــ
ناگاه زیر باران تو را دیدم ؛
از باریکه منفذی
که بر سقفِ خاک
تنها رابط من با جهانِ ابرها و ابرها بود
ناگاه زیر باران تو را دیدم .
و پیش خود
چنین انگاشته بودم ؛
که دانه سیاه و پوسیده اندامم
با سر رسیدنِ اوّلین کرم خاکی
خاک می شود
برای همیشه ؛
ناگاه زیر باران تو را دیدم .
نه
دیگر هیچ چیز
حتی مرا فریب هم نمی داد ؛
نه بارش این بارانِ بی امان و
نه مژده این بهارِ پا به راه ...
نه
دیگر هیچ چیز
حتی مرا فریب هم نمی داد.
و محتضرانه
خزیدنِ کرم های خاکی را
که هر دم به سوی لاشه سیاه و پوسیده اندامم راه می بردند
ـــ نظاره می کردم .
اما از همان باریکه منفذ
بر سقفِ خاک
چون برگشتی ناگاه
من با همین چشمها
سبزترین معجزه چشم را دیدم .
ناگاه زیر باران تو را دیدم
و آری ، آن گاه زیر باران ، ناگاه
روئیدم .
اواخر سال 1375 - و . م . آیرو